حاکم و حسن
درباره وبلاگ

داستان های کوتاه و جذاب
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ششمی ها!!! و آدرس darsy6.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 258
بازدید کل : 19156
تعداد مطالب : 54
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

داستانک
داستان های کوتاه و جذاب
شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 10:17 قبل از ظهر ::  نويسنده : sara       

 حاکمی از برخی شهرها بازدید می كرد و هنگام دیدار از محله ما فرمود: شكایت‌هاتان را صادقانه و آشكارا بازگویید و از هیچ كس نترسید، كه زمانه هراس گذشته است!
دوست من ـ حسن ـ گفت: عالی جناب! گندم و شیر چه شد؟ تامین مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن كه داروی بینوایان را به رایگان می بخشد؟
عالی جناب! از این همه هرگز،
هیچ ندیدم!
حاکم اندوهگنانه گفت: خدا مرا بسوزاند! آیا همه اینها در سرزمین من بوده است؟ فرزندم! سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردی، به زودی نتیجه نیكو خواهی دید.
سالی گذشت، دوباره حاکم را دیدیم، فرمود: شكایت‌هاتان را صادقانه و آشكارا بازگویید و از هیچ كس نترسید، كه زمانه، زمانه ی دیگری است!
هیچ كس شكایتی نكرد، کسی برنخواست که بگوید: شیر و گندم چه شد؟ تامین مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن كه داروی بینوایان را به رایگان می‌بخشد؟
تنها صدائی از میان جمع که پرسید:
"عالی جناب! دوستِ من ـ
حسن ـ چه شد؟"

da3tanak.mihanblog.com



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: